🔷 به سوی فلسفه‌ای پارسی: از خواندن فلسفهٔ آلمانی چه فایده‌ای می‌بریم؟
 
🔶 یکی از پرسش‌هایی که برای هر دانشجوی پارسی‌گوی و پارسی‌‌زبان ممکن است پیش بیاید این است: تاریخ فلسفه و اندیشه‌های فلسفی را باید بر پایهٔ «کشورها» دوره‌بندی و تقسیم کرد، به‌طور نمونه، یونانی و ایرانی و رومی و فرانسوی و آلمانی و بریتانیایی و ...، یا «دین‌ها» و «مذهب‌ها» و «ایدئولوژی‌ها»، به‌طور نمونه، یهودی و مسیحی و اسلامی و کاتولیک و پروتستان و سنّی و شیعه و لیبرال و مارکسیست و راست و چپ، یا بر پایهٔ «قاره‌ها» به‌طور نمونه، اروپایی و آسیایی و امریکای شمالی یا لاتین و ...، یا بر اساس «زبان‌ها»، به‌طور نمونه، یونانی و لاتینی و عربی و انگلیسی و فرانسوی و آلمانی و ...، یا بر پایهٔ «عصرها»، به‌طور نمونه، «عصر باستان» و «عصر قرون وسطی» و «آغاز عصر جدید» و «عصر جدید» و «پس از عصر جدید»؟
 
مورخان برای تقسیم دوره‌های مختلف تاریخ فلسفه از همهٔ این مقولات سود جسته‌اند و برای گزینش خود دلایلی داشته‌اند، و شاید بهترین آن استفاده از همان «عصرها» یا «زمان» باشد، یا به جای استفاده از صفت‌هایی مانند یونانی و ایرانی و اسلامی  از عبارت «در یونان» یا «در ایران» یا «در اسلام» سود برده شود، اما پرسشی که باقی می‌ماند این است: «جای فلسفهٔ ایرانی (کشور) یا پارسی (زبان) در این دوره‌ها کجاست؟» آیا با ایرانی بودن (ملیت) فارابی و ابن سینا و سهروردی و ملاصدراست که می‌توانیم بگوییم «فلسفهٔ ایرانی» (بر پایهٔ کشور و ملیت) داریم یا با پارسی‌‌گویی و پارسی‌نویسی (بر پایهٔ زبان) آنهاست که می‌توانیم بگوییم «فلسفهٔ پارسی» داریم، یا اصلاً «فلسفه در ایران» داریم و نه «فلسفهٔ ایرانی» یا «فلسفهٔ پارسی»؟ یا در حالی که همه یا اکثر آثار فیلسوفان ایرانی به زبان عربی است، آیا به‌واسطهٔ زبان مادری‌شان که کم‌تر از آن سود جسته‌اند یا اصلاً سود نجسته‌اند می‌توانیم آنان را بنیانگذاران «فلسفهٔ پارسی» بدانیم؟ بنابراین، پرسش این است که آیا ممکن است در آینده فلسفه‌ای داشته باشیم که آن را «فلسفهٔ پارسی» (بر پایهٔ پارسی‌گویی و پارسی‌نویسی و پدید آوردن مفاهیم و واژگان از بنیاد پارسی، و نه ایرانی، بر اساس ملیت و تابعیت) بتوان گفت، همان‌گونه که از فلسفهٔ ‌یونانی و رومی و عربی و فرانسوی و انگلیسی و آلمانی و اسپانیایی و ایتالیایی بر پایهٔ زبان سخن می‌گوییم؟ یا نه، امروز هم ممکن است ایرانیان نگارش به یکی از زبان‌های اروپایی را برگزینند، همان‌گونه که در گذشته به زبان عربی (زبان دولت و خلافت جهانگیر عربی، و نه زبان امت!) می‌نوشتند و باز هم «فیلسوف ایرانی» شمرده شوند؟ یا آیا از فیلسوفی که به زبانی غیر از زبان مردم خود می‌نویسد اصلاً خیری به آن مردم و فرهنگ آن کشور می‌رسد؟ بنابراین، نخستین شرط داشتن «فلسفهٔ پارسی» این است که ما فیلسوفان پارسی‌گوی یا  پارسی‌نویس و آثاری به زبان پارسی و مفاهیمی فلسفی با بنیاد پارسی داشته باشیم که به زبان‌های دیگر ترجمه شوند یا به همان صورت پارسی به زبان‌های دیگر وارد شوند، همچون بسیاری از واژگان و مفاهیم فلسفی یونانی و لاتینی و فرانسوی و انگلیسی و آلمانی، اما آیا ما اکنون زبان فلسفی پارسی یا آثار فلسفی پارسی هم داریم؟
 
فلسفه‌های اروپایی در زبان‌های فرانسوی و انگلیسی و آلمانی و ایتالیایی و اسپانیایی همه تقریباً متعلق به دو سه سدهٔ اخیرند و این کشورها هنگامی توانستند به زبان بومی و محلی خودشان بنویسند که دولت ـ ملت‌های نوین اروپایی رفته رفته از قرن پانزدهم به بعد بر «ولایت مطلقه» و «جهانی» پاپ شوریدند و پس از «جنگ‌های مذهبی» سی‌ساله با «پیمان وستفالیا» (۱۶۴۸) امپراتوری مقدس روم را تجزیه و پاپ را از سلطهٔ سیاسی و جهانی بر دولت ـ ملت‌ها خلع کردند و «ولایت» او را منحصر به «ولایت خودخواستهٔ» مؤمنان در امور دینی‌شان کردند و حتی کلیساهای محلی خود را تا حد ممکن از زیر سلطهٔ پاپ بیرون آوردند و مذهبی دیگر اختیار کردند تا پاپ «ولی امر» انحصاری و سیاسی مؤمنان آنان نباشد و ولایتی دینی ـ سیاسی بر آنان نداشته باشد. بدین سان بود که زبان «لاتینی» رفته رفته از صحنهٔ ادب و فرهنگ به کنار رفت و متروک شد و استعدادهای ادبی نویسندگان انگلیسی و فرانسوی و آلمانی و ایتالیایی و اسپانیایی و دیگر نویسندگان اروپایی در زبان‌های مادری و بومی خودشان شکوفا شد. البته در نیمهٔ اول قرن نوزدهم هنوز کشورهایی بودند که زبان رسمی دانشگاهی‌شان لاتینی بود! به‌طور نمونه، سورن کی‌یرکگور در دانمارک نیمهٔ اول قرن نوزدهم هنوز داشت رسالهٔ کارشناسی ارشد/دکترای خود با عنوان «مفهوم آیرونی» را به زبان لاتینی می‌نوشت!

👇👇👇
👆👆👆 🔷 به سوی فلسفه‌ای پارسی: از خواندن فلسفهٔ آلمانی چه فایده‌ای می‌بریم؟
 

باری، اکنون می‌خواهیم بپرسیم هایدگر یا فلسفهٔ آلمانی چگونه می‌تواند به ما یاری کند تا ما هم «فلسفه‌ای پارسی» داشته باشیم، اگر تاکنون نداشته‌ایم!
 
نهضت ترجمهٔ آثار یونانی به عربی در جهان اسلام قرن‌های دوم و سوم و چهارم به یاری شکست‌خوردگان و اسیران، یعنی، سُریانی‌های مسیحی و ایرانیان آشنا به زبان پهلوی صورت گرفت و نه به یاری مترجمان عرب. ابن ندیم در الفهرست گزارش می‌کند که برخی از آثار افلاطون همچون «ماجرای مرگ سقراط» (آپولوژی) را ابن مقفع (۱۰۶ تا ۱۴۲ ه‍ ق) از زبان پهلوی به عربی برگرداند (البته امروز در دست نیست!). در اینکه ایرانیان از پیش از اسلام با فلسفهٔ یونانی و فیلسوفان یونانی آشنا بوده‌اند و حتی زمانی در عهد داریوش، و بعدها در هنگام بسته شدن مدارس فلسفی آتن با حاکم شدن مسیحیت، فیلسوفان یونانی متمایل به مهاجرت به ایران بوده‌اند یا حتی پلوتینوس/افلوطین (حدود ۲۰۴ تا ۲۷۰ میلادی) پیش از آنکه فیلسوفی نامبردار شود در جست‌وجوی دانش و فرزانگی مشتاق دیدار از ایران بوده است (آیا چیزی از حکمت خسروانی شنیده بوده است؟) و از این رو به سپاه گوردیانوس پیوسته است تا خود را به ایران برساند اما در نیمه راه به دلیل کشته شدن گوردیانوس در این سفر ناکام شده است گزارش‌هایی هست. اما آنچه پیوند ایران و یونان را بیش از ستیزهای تاریخی و پیروزی‌ها و شکست‌ها و اشغالگری‌ها و تاخت و تازهایشان به هم نزدیک می‌کند نزدیکی زبان پارسی به زبان یونانی به دلیل خانوادهٔ مشترک زبان‌های هند و اروپایی است، همان ریشه‌ای که مانع از این شد که ایرانیان همچون مصریان، و دیگر شکست‌خوردگان غیرعرب، عرب‌زبان شوند.          
 
امروز زبان نه‌تنها مهم‌ترین عنصر در شکل دادن به هویت ملی و فرهنگی و استقلال سیاسی ملت‌هاست بلکه خود در مقام «مابعدالطبیعه» شکل‌دهندهٔ جهان و مفاهیمی است که شاید بیان آنها به زبانی دیگر ناممکن باشد، چرا که هر زبانی برای خود جهانی است. هر زبانی جهانی را ممکن می‌کند و پدید می‌آورد که شاید زبانی دیگر هرگز نتواند در زبان خود بدان‌ها راه یابد. بنابراین، این سخن که فلسفه، همچون شعر و ادبیات، مبتنی بر زبان و فرهنگ است و نمی‌تواند همچون علوم تجربی تنها متکی بر زبان رقومی و امور واقع باشد و زبانی جهانی و بی‌ابهام و کنایه و استعاره و مجاز داشته باشد، بیش از هر زمان دیگری درست به نظر می‌آید. هر فلسفه‌ای در زبانی خاص و محلی پدید می‌آید و فهم آن تنها هنگامی ممکن است که زبان آن فلسفه را بدانیم. ما نمی‌توانیم فلسفهٔ یونانی یا فلسفهٔ آلمانی یا فلسفهٔ فرانسوی یا فلسفهٔ انگلیسی را به‌خوبی بدانیم و بفهمیم مگراینکه با زبانی آشنا باشیم که هریک از این فلسفه‌ها با آن زبان پدید آمده است. شاید یک وجه تمایز «فلسفه» در مقام «علم کلی» از «علم تجربی» در مقام علم به امور واقع طبیعی همین باشد که فلسفه برخلاف «علم تجربی» بسیار با زبان گره خورده است و به همین دلیل معمولاً به فلسفه صفتی نسبت داده می‌شود که در «علم تجربی» بی‌معناست. ما از «فلسفهٔ یونانی و فرانسوی و انگلیسی و آلمانی» (بر پایهٔ زبان) یا «فلسفهٔ یهودی‌ و مسیحی و اسلامی» (بر پایهٔ‌ دین) سخن می‌گوییم و حال آنکه از «علم یونانی و فرانسوی و انگلیسی و آلمانی یا مسیحی و اسلامی» سخن نمی‌گوییم، مگر اینکه مقصودمان گزارشی از تاریخ علم در این کشورها یا دوره‌ای از تاریخ علم باشد، به عبارت دیگر «علم در یونان» یا «علم در اسلام». البته کسانی همچون هایدگر با افزودن هر صفتی به فلسفه مخالف‌اند، به‌ویژه با صفت‌هایی دینی همچون «یهودی و مسیحی و اسلامی»، و مدعی‌اند «فلسفه فلسفه است و دین نیست» همان‌طور که «علم علم است و دین نیست»، چون در واقع جمع دین و فلسفه «متناقض» است و گفتن «فلسفهٔ مسیحی» در حکم گفتن «دایرهٔ مربع» است، و حتی گفتن «فلسفهٔ یونانی» نیز «حشو» است، چون «فلسفه» ذاتاً یونانی (هم به واسطهٔ خود کلمه و هم به‌واسطهٔ مفاهیم و واژگانی که با این زبان در آن آفریده شده) است و یونانی می‌ماند و چیزی به نام فلسفهٔ غیریونانی نیست! «علم» و «حکمت» همه جایی است و هر ملتی آن را به نامی در زبان خود می‌نامد، اما «فلسفه» کلمه‌ای یونانی است که «ترجمه‌ناپذیر» می‌ماند چون «ابداع» یونانیان است و هیچ همتایی در تاریخ دیگر ملت‌ها ندارد. بنابراین تنها فلسفه‌ای فلسفه است که حتی در زبانی دیگر باز «یونانی» بماند و همان تجربهٔ زبانی و مفهومی یونانی از «هستی» را به زبان آورد. هایدگر مدعی است این «رسالت» اکنون در توان زبان آلمانی است. اما آیا زبان پارسی هم چنین توانی دارد و می‌تواند چنین کند؟ زبان پارسی چه نسبتی با زبان یونانی دارد؟         
 
شنبه، ۳۰ فروردین، ۱۴۰۴

@fallosafahmshk
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
Forwarded from از هر دری
نسل «وامانده و درمانده»‌ی ما

ف.ب. سرور کسمایی

این روزها که بحث فاندهای نجومی داغ است و عده‌ای فرصت یافته‌اند تا به این بهانه عده‌ای دیگر را بکوبند و فریاد وامصیبتا سربدهند که اگر در این سال‌ها جنبش به جایی نرسیده، به خاطر سوءاستفاده از همین پول‌هاست... نمی‌دانم چرا مدام یاد سال‌های اول تبعید می‌افتم و چهره‌‌های آن نسل اول جلوی چشمم می‌آید که از زیر آوار خانمان‌برانداز انقلاب، تازه گریخته و دربه‌در شده بود. چهره‌ها‌ی برجسته‌ای که گاه‌وبی‌گاه در گوشه و کنار پاریس می‌دیدم و دلم قرص می‌شد که فلانی هم این‌جاست.

در آن سال‌های سخت و سرد غربت، فاند که چه عرض کنم، کسی به کسی یک بلیط مجانی مترو هم قرض نمی‌داد، نسل اول بار شکست را به تنهایی کشید و برای زنده ماندن، کار کردن و شهروند شدن با چنگ و دندان ‌جنگید. چه بسا نویسنده‌های نام‌آوری که راننده‌ی تاکسی شدند و وزیر و وکیل‌های سابق که روزنامه‌فروشی، بقالی و مغازه فتوکپی باز کردند... نشریات معتبر و مستقلی که با جیب خالی و رو انداختن به این و آن برای چاپ و توزیع، پایه‌ریزی شدند. جلسات ادبی جدی و پیگیری که در زیرزمین‌ها و پارکینگ‌ها با ساعت‌ها نشستن روی جعبه‌ی خالی موز و پرتغال به جای صندلی برگزار می‌شد. اولین نشر فارسی در فرانسه که به یمن دستمزد ماهانه بنیان‌گذارش که در کارخانه‌ای دورافتاده نگهبان شب بود، فهرستی از ماندگارترین کتاب‌های آن سال‌ها را منتشر می‌کرد. کتاب‌هایی که در پستوی مغازه‌ها و انبارها به قلم همان نسل دربه‌در نوشته شده بود. فعالان سیاسی و فرهنگی که بی هیچ پشت و پناهی تنها به نیروی اراده و ایمان خودشان سرپا بودند و کار می‌کردند، و گاه هم البته از زور یأس و ناتوانی، کیسه نایلون به سر می‌کشیدند و سفت گره می‌زدند تا خود را از بار مسئولیت آزاد کنند.

تظاهرات‌های آن‌سال‌ها علیه جمهوری اسلامی بیش از ده پانزده نفر شرکت‌کننده نداشت... در این میان بودند افراد دیگری که به ایران رفت وآمد می‌کردند و هر سال برای رای‌دادن جلوی سفارت صف می‌کشیدند. این‌ها که بیشتر حقوق‌دان و دانشگاهی بودند، به مبارزه سیاسی باور نداشتند و تنها کنشگری حقوق بشری را مجاز می‌دانستند.

سال‌ها بدین منوال گذشت تا سال ۸۸ که به دنبال جنبش سبز، تظاهرات‌های چند هزار نفره در پاریس به پا شد و چهره‌های تازه و کسانی‌که هرگز در هیچ گردهم‌آیی شرکت نمی‌کردند، با دست‌بند و سربند سبز و شعار «رای من کجاست؟» وارد میدان مبارزه مدنی شدند. چند ماه بیشتر طول نکشید که با شکست آن جنبش، ناگهان نسلی جوان و تازه نفس و پرمدعا از راه رسید. نسلی به قول خودش «دگراندیش» که از دل جمهوری اسلامی درآمده بود و سردبیری فلان روزنامه‌ی دولتی و قلم زدن در فلان مجله‌ی ادبی داخلی – که ما أصلا نمی‌شناختیم - از افتخاراتش بود و با وجود آن‌که دست یاری به سوی ما قدیمی‌ها دراز می‌کرد، پشت سر با پوزخند ما را «فسیل» و «پرت» و «خارج‌نشین بریده از واقعیت داخل» می‌نامید. یکی از همین رانده‌شدگان اصلاح‌طلب در جلسه‌ای به من پرخاش کرد که باعث و بانی خشونت در آغاز جمهوری اسلامی شما نسل اولی‌ها بودید نه بسیج و کمیته و سپاه!

چیزی نگذشت که این نسل «دگراندیش» راه‌وچاه را یاد گرفت، مستقر ‌شد، عکسش در روزنامه‌ها درآمد، جایزه حقوق بشری گرفت و کتاب خاطرات به زبان خارجی منتشر کرد. این‌ها اما پس از مدتی یا خانه‌نشین شدند یا جذب بنیادها و اندیشکده‌‌های رنگ و وارنگ با امکانات مالی چشمگیر (فاند) و یا به استخدام رسانه‌های پر مخاطب فارسی‌زبان درآمدند. (از جمله همانی که به من پرخاش کرده بود، امروز در نقش تحلیل‌گر آشتی‌ناپذیر و رادیکال رژیم در تلویزیونی پر تماشاچی ظاهر می‌شود).

این روزها اما، سروکله‌ی موجودات تازه‌ای پیدا شده که سال‌ها خود از «ارزشی»‌های دستگاه پروپاگاندای رژیم بوده‌اند و حالا که کفگیر به ته دیگ خورده، رنگ و نام عوض کرده و با برند جالب «ریزشی» و نشان یقه‌ آخوندی و انگشتر عقیق‌، وارد میدان شده‌اند. برخی هم در این‌سو این برند تازه را روی سر گذاشته و حلوا‌حلوا می‌کنند و در اهمیت پیوستن آن به دارودسته‌ی خود داد سخن می‌دهند. از دید این‌ها هنوز و هم‌چنان همان نسل اولی‌های «وامانده و درمانده» بار همه‌ی اشتباهات و گناهان را به تنهایی به دوش می‌کشند، نه آن‌ها که چهل و شش سال «وحدت» رژیم را «تحکیم» کردند، یا ارزشی‌های «ریزشی» که در راس سیستم پروپاگاندا برای غیرخودی‌ها پرونده ساختند و جرم بریدند.

با تک و‌توک باز‌ماندگان نسل «وامانده و درمانده» هنوز هم گاه و بی‌گاه نشست‌وبرخاست دارم. یکی از شاخص‌ترین و پرکارترین‌شان که خود سرقفلی ادبیات ماست، چند شب پیش پای تلفن از دردهای جسمی‌اش گله می کرد و این‌که دیگر قادر به نوشتن نیست. با همان طنز گزنده‌ی همیشگی‌اش می‌گفت: در این هیاهو دچار «تاخیر فوت» شده‌ام... و من از فکر نبودنش بغضم را قورت دادم...
Forwarded from از هر دری
و پیش خودم فکر کردم راستی که نسل «وامانده و درمانده‌»ي ما پلی بود که همه از روی پشت خمیده‌‌اش رد ‌شدند تا به مقصد برسند.
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
🔷 ما همه روی «آتش» نشسته‌ایم!
 
🔶 تا دیرزمانی، و البته هنوز هم در برخی کشورهای عقب‌مانده، زلزله و سیل و طوفان و بیماری‌های واگیردار، همچون طاعون و وبا، و جنگ‌ها بزرگ‌ترین تهدیدهای وجودی علیه زندگی انسان‌های متمدن بودند. اما، با انقلاب صنعتی، اکنون بیش از هر زمان دیگری وجود انسان را آلودگی‌های صنعتی، بیماری‌های کشندهٔ ویروس‌های جنگ‌های میکروبی، و جنگ‌های جدید با سلاح‌های کشتار جمعی شیمیایی یا هسته‌ای است که تهدید می‌کنند. با این همه تهدید دیگری هم هست که گرچه انسان‌ساخته است اما شاید اختیارش به دست خود انسان نباشد و آن انبارهای مواد صنعتی و آزمایشگاه‌های میکروبی و بمب‌های شیمیایی و هسته‌ای است. آیا تضمینی هست که روزی این مواد خود به خود به بیرون نشت نکنند (چنانکه به گفتهٔ برخی «کرونا» یا «کووید ۱۹» از همین آزمایشگاه‌ها بیرون آمد!) یا خود به خود منفجر نشوند؟ آن‌گاه چه بر سر این سیاره خواهد آمد؟ آیا دیگر کسی خواهد ماند که «بخواهد با این سلاح‌ها در برابر تجاوزکاری و زورگویی دیگر همنوعانش از خود دفاع کند یا حرف خود را به‌زور به دیگران بقبولاند؟» آن‌گاه شاید انسان، برخلاف دیگر حیوانات که گاه به طور طبیعی با تغییر اقلیم یا محیط زیست، نابود می‌شوند، یا با ظهور بشر بر روی این سیاره، به دست بشر نابود می‌شوند و از گردونهٔ زندگی بیرون می‌روند، انسان تنها جانداری باشد که به دست خودش خودش را نابود می‌کند!
 
حادثهٔ بندر عباس دردناک و جانگداز بود، و هیچ تسلیتی مرهمی بر اندوه بازماندگان و مصیبت‌دیدگان نیست. آنچه امروز بیش از همه باید بدان توجه کرد این است که کدام «نادانی» و  «بی‌تدبیری» یا «شیادی و حقه‌بازی» و «دور زدن قانون» (قوانین حمل و نقل کالا و انبارداری) و «منفعت‌طلبی» شخصی و گروهی است که جان و مال ملتی را سال‌ها به گروگان گرفته است و جز نابودی و مرگ و زیان حاصلی برای این مردم نداشته است؟
 
دوشنبه، ۸ اردیبهشت، ۱۴۰۴
 
‍‍ #‌سوگ‌_بندر
#‌آتش‌سوزی
#بندرعباس
#مواد‌‌_شیمیایی
#انفجار           
 
@fallosafahmshk
 
🔷  چرا برخی افراد از سن واقعی خود جوان‌تر به نظر می‌آیند؟


🔶 شاید دیده باشید که برخی افراد ده پانزده سال از سن واقعی‌شان جوان‌تر به نظر می‌آیند. راز این «جوان‌نمایی» چیست؟ آیا طبیعی و موروثی و از داشتن «گوهر نیک» است یا از خواب و خورد و خوراک است؟ یا از ثروتمندی و راحتی خیال و بی‌تشویشی است؟ یا از این است که از پوست‌ و موشان با انواع کرم‌ها و داروها و مکمل‌ها و شوینده‌ها مراقبت می‌کنند؟ یا آدم‌های بی‌خیال و خوش‌گذرانی‌اند؟ آیا پاسخی علمی (علم تجربی) برای این هست، مثلاً: توارث و غذا و بهداشت و هرچیز مربوط به تن، یا پاسخی فلسفی/حکیمانه/روان‌شناختی برای آن هست، مانند خصوصیات روحی و روانی و ذهنی؟ 

امروز بسیاری از چیزها را می‌توان به نام «اکسیر» جوانی و زیبایی و شادکامی و خوشبختی و سلامتی و موفقیت در کسب و کار یا کامروایی در عشق و جلب توجه دیگران و یافتن مخاطبان و هواداران بسیار و خلاصه هرچیزی که افراد را در زندگی به شادی و شادکامی و موفقیت و ثروت و عزت و افتخار و احترام برساند به خلایق فروخت. اما این ادعای «فروش خوشبختی و عزت و احترام و موفقیت و تندرستی» با تعالیم حکمی و دینی و فلسفی و علمی منحصر به «عصر جدید» و «امروز» نیست و از دیرباز سابقه دارد. با این تفاوت که امروز بسیاری از افراد به دنبال «علم جدید» بیش‌تر در پی ابزارهای مادی و به اصطلاح علمی برای رسیدن به این جوانی و زیبایی و شادکامی و خوشبختی هستند، همچون خوراکی‌ها و مکمل‌ها و کرم‌ها و عطرها و جراحی‌ها، و البته مهم‌تر از همه، پول و ثروت و خانه‌های مجلل و وسایل زندگی و پوشیدنی‌هایی که چشم‌ها را خیره کنند! و البته برخی هم هستند که همه چیز را از کتاب‌های «روان‌شناسی» و «حکمت‌های کهن» یا «نو» می‌طلبند و گمان می‌کنند همه چیز «روحانی» و «معنوی» یا «ذهنی» است!

باری، در جهان قدیم، در «حکمت» و «دین» و «فلسفه»، برخلاف علم تجربی امروز، بیش‌تر به جنبه‌های روحی و ذهنی انسان توجه می‌شد تا جنبه‌های مادی زندگی، گرچه توجه به جنبه‌های مادی زندگی نیز به هیچ وجه مورد غفلت نبود و افلاطون و ارسطو هیچ‌گاه ستایشگر فقر و تنگدستی نبودند و اتفاقاً برخورداری از ثروت را شرط لازم اما نه کافی برای زندگی خوب می‌شمردند. 

اما فلسفهٔ رواقی یا، درست‌تر بگوییم، «حکمت رواقی» از جمله حکمت‌ها و اندیشه‌هایی است که نقشی مهم در شکل‌گیری فرهنگ معنوی و روحانی جهان باستان و حتی در فرهنگ دینی، از جمله مسیحیت و اسلام، داشته است. (دربارهٔ حکمت رواقی که این روزها به لطف کتاب‌های نویسندگان امریکایی پُرطرفدار شده است در وقتی دیگر مشروح خواهم نوشت). دلایل زیر از زبان فلسفهٔ/حکمت رواقی در خصوص راز جوانی یا «جوان‌نمایی» برای سالمندان، و به‌ویژه برای من (😊)، شنیدنی بود. 

گویندهٔ ویدئوی زیر ۷ دلیل برای این «جوان‌نمایی» و افشای راز آن می‌آورد:

۱) داشتن روحی ناشکستنی/استوار

۲) استقبال از تغییر به جای ترسیدن از آن

۳) داشتن ذهنی همواره کنجکاو

۴) ابراز آزادانهٔ عواطف و احساسات

۵) تن دادن به توان‌ حیاتی مثبت

۶) زیستن با شور و قصد (داشتن زندگی هدفمند)

۷) رها کردن خود از بار خاطرات گذشته

توضیحات گوینده برای هریک از این دلایل شنیدنی است. نمی‌دانم حالا سر پیری می‌توانم با این اندرزها جوان شوم یا نه! 😉 از ما که گذشت، اما شما جوانان بیازمایید، شاید موفق شوید و دیرتر پیر شوید یا هیچ‌گاه پیر نشوید و به پیری نرسید!

چهارشنبه، ۱۰ اردیبهشت، ۱۴۰۴

#فلسفه_رواقی
#جوانی
#حکمت_باستان

@fallosafahmshk
زیستن_نه_بر_پایه‌ی_دروغ_سولژنیتسین_آبتین_گلکار.pdf
2.3 MB
«زیستن نه بر پایۀ دروغ»
نوشته آلکساندر سولژنیتسین
ترجمه آبتین گلکار

سولژنیتسین فراخوان یا مقالهٔ «زیستن نه بر پایهٔ دروغ» را در سال ۱۹۷۳ نوشته بود.
در سپتامبر همان سال وقتی خبردار شد که نسخهٔ دست‌نویسی از کتاب منتشر نشده‌اش «مجمع الجزایر گولاگ»، به دست کا.گ.ب. افتاده است دل به دریا زد و تصمیم گرفت اجازه چاپ کتاب در خارج از کشور را صادر کند. کتاب در زمستان در اروپا منتشر شد و سولژنیتسین که حدس می‌زد بازداشت خواهد شد چند نسخه از «زیستن نه بر پایۀ دروغ» را محرمانه به معتمدانی سپرده بود تا در صورت مرگ، بازداشت یا تبعید او بی‌درنگ منتشر کنند. سولژنیتسین در دوازدهم فوریهٔ ۱۹۷۴ بازداشت شد و فراخوانش یک روز بعد در سامیزدات (نشر زیرزمینی) به چاپ رسید و در عرض چند روز در اروپا و آمریکا انتشار گسترده پیدا کرد.

منتشر شده در مجله نگاه نو، شماره ۱۳۹، پاییز ۱۴۰۲
زیستن؛ نه بر پایه‌ی دروغ
(آلکساندر سولژنیتسین/ ترجمه‌ی آبتین گلکار)

زمانی حتی جرئت نداشتیم لبانمان را به زمزمه بجنبانیم. اکنون آثار زیرزمینی می‌نویسیم و می‌خوانیم و وقتی برای سیگار کشیدن در پاگردهای اداره با هم روبه‌رو می‌شویم، از صمیم قلب لب به شکایت باز می‌کنیم: چه کارها که از آنهاسر نزده! ما را به کجاها که نکشانده‌اند! هم لاف و گزاف توخالی در سطح کهکشان‌ها، وقتی در خودِ خانه فلاکت و بدبختی بیداد می‌کند، هم تحکیم رژیم‌های ددمنش در سرزمین‌های دور. هم آتش جنگ داخلی روشن می‌کنند و هم بی‌خردانه (با پول ما) مائوتسه دونگ عَلَم می‌کنند و بعد هم دوباره ما را به جان او می‌اندازند (ما هم باید برویم؛ مگر راه گریزی هست؟). هر کسی را بخواهند محاکمه می‌کنند و عاقلان را در دیوانه‌خانه حبس می‌کنند. آنها همه چیزند و ما بی‌قدرتیم.

کار دارد به ته می‌رسد، اضمحلالِ روحیِ همگانی دارد بر ما چیره می‌شود؛ مرگ جسمی نیز چیزی نمانده که گُر بگیرد و هم ما را بسوزاند و هم کودکانمان را، و ما همچنان ترسان لبخند می‌زنیم و تته‌پته می‌کنیم: «چطور می‌توانیم مانعشان بشویم؟ ما قدرتی نداریم!»

ما به شکلی چنان نومیدکننده از انسانیت افتاده‌ایم که بابت یک لقمه‌نانِ امروز، همه‌ی اصولمان را فدا می‌کنیم، روحمان را، همه‌ی تلاش‌های پیشینیان و همه‌ی امکانات آیندگانمان را،‌ فقط برای آن‌که به حیاتِ‌ متزلزلمان صدمه‌ای نرسد. در ما نه استواری مانده است، نه غرور، نه گرمایی در دل. حتی از مرگ دسته‌جمعی در اثر حمله‌ی اتمی هم نمی‌ترسیم، از جنگ جهانی سوم هم نمی‌ترسیم (شاید بتوانیم لای جرز دیوار پنهان شویم)؛ ما فقط از ابراز شهامت مدنی می‌ترسیم! فقط نمی‌خواهیم از گله جدا شویم، نمی‌خواهیم یک گام را به‌تنهایی برداریم تا مبادا نان سفید و آبگرمکن و اجازه‌ی اقامتمان در مسکو از ما گرفته شود.

آن‌چیزی که آن‌قدر در جلسات حزبی به مغزمان فرو کردند دیگر ملکه‌ی ذهنمان شده است: از محیط و شرایط اجتماعی نمی‌توان گریخت. هستی است که ذهن ما را می‌سازد؛ ما چه کاره‌ایم؟ هیچ کاری از دست ما ساخته نیست.

ولی ما می‌توانیم. همه چیز را می‌توانیم! ولی به خودمان دروغ می‌گوییم تا خودمان را آرام کنیم. هیچ آنهایی مقصر همه‌ی این چیزها نیست. ما خودمان مقصریم، فقط ما.

با این حرف مخالفت خواهند کرد: «آخر واقعاً هیچ راهی به ذهن نمی‌رسد! دهانمان را بسته‌اند. به حرفمان گوش نمی‌کنند. از ما سوال نمی‌کنند. چطور می‌توان آنها را مجبور کرد به حرف ما گوش کنند؟»

عوض کردن عقیده‌ی آنها ممکن نیست.

راه طبیعی این بود که آنها را از نو انتخاب کنیم. ولی در کشور ما خبری از انتخاب مجدد نیست.

در غرب، مردم با اعتصاب و تظاهرات اعتراضی آشنایند، ولی ما بیش از حد توسری خورده‌ایم؛ برایمان ترسناک است. مگر می‌شود یک‌دفعه دست از کار بکشیم؟ مگر می‌شود یک‌دفعه به خیابان‌ها بریزیم؟

همه‌ی راه‌های دیگری هم که در یک سده‌ی گذشته در تاریخ تلخ روسیه آزموده شده‌اند ناکارامدترند و به درد ما نمی‌خورند. حالا که همه‌ی تبرها هر چه را می‌خواسته‌اند قطع کرده‌اند، حالا که هر چه کاشته‌ بودیم میوه داده است، خوب می‌بینیم که چه گمراه و چه متوهم بودند آنان جوانان مطمئنی که فکر می‌کنند با کشتار و طغیان خونبار و جنگ داخلی می‌توان کشور را به عدالت و خوشبختی رساند. نه، از پدران روشنگرمان سپاسگزاریم! ما دیگر این را می‌دانیم که وسیله و روش‌های ناپسند نتایجی به‌مراتب ناپسندتر به همراه می‌آورد. باشد تا دست‌های ما پاک بماند!

پس حلقه‌ی شوم بسته شد؟ پس به‌راستی هیچ راه‌حلی وجود ندارد؟ پس ما فقط باید بی‌عمل و منتظر بمانیم تا شاید خودبه‌خود اتفاقی بیفتد؟

ولی این حلقه‌ی شوم هیچ‌گاه خودبه‌خود از ما جدا نخواهد شد، اگر همه‌ی ما هر روز آن را به رسمیت بشناسیم، مدحش بگوییم و تحکیمش کنیم؛ اگر دست‌کم خود را از حساس‌ترین نقطه‌ی آن دور نکنیم.

از دروغ!

هنگامی که زور و خشونت وارد زندگی آرام مردم شود، چهره‌اش از فرط غرور و اعتمادبه‌نفس گلگون خواهد شد؛ گویی پرچم به دست می‌گیرد و فریاد می‌کشد: «من خشونتم! کنار بروید! متفرق شوید! لهتان می‌کنم!» ولی زور و خشونت به‌سرعت پیر می‌شود؛ چند سالی که بگذرد، دیگر آن اعتمادبه‌نفس را نخواهد داشت و برای آن‌که خود را سر پا نگه دارد و چهره‌ی موجهی از خود نشان دهد، به‌حتم ناگزیر است «دروغ» را نیز متحد خود کند. زیرا زور و خشونت را با هیچ‌چیز جز دروغ نمی‌توان پنهان کرد و دروغ نیز فقط با زور و خشونت سر پا می‌ماند. خشونت هم دست سنگین خود را هر روز بر شانه‌ی همه فرود نمی‌آورد: او از ما فقط طلب اطاعت و فرمانبری از دروغ دارد، طلب شرکت هرروزه در دروغ. بنیاد سرسپردگی همین است.
ساده‌ترین و دستیاب‌ترین کلید رهایی ما نیز، که به آن بی‌توجهیم، در همین‌جاست: عدم مشارکت شخصی در دروغ! بگذار دروغ همه چیز را پوشانده باشد، بگذار دروغ بر همه چیز سلطه یافته باشد، ولی ما در کوچک‌ترین کاری که از دستمان برمی‌آید راسخ باقی بمانیم: بگذار دروغ از طریق من سلطه نیابد!

این همان شکاف کوچک حلقه‌ی شومِ بی‌عملیِ ماست. ساده‌ترین کار برای ما و ویرانگرترین برای دروغ. زیرا هنگامی که مردم یک گام از دروغ فاصله بگیرند، دروغ ساده و آسان از بین می‌رود. دروغ مانند ویروس فقط در انسان‌ها زنده است.

از مردم دعوت نمی‌کنیم به میدان‌ها بیایند و حقیقت را با صدای بلند فریاد کنند و جلو همگان بگویند که چه فکری می‌کنند. به این حد رشد نکرده‌ایم. لازم نیست. ترسناک است. ولی دست‌کم از گفتن آنچه فکر نمی‌کنیم

دست برداریم.

این همان راه ماست، ساده‌ترین و دستیاب‌ترین راه در شرایط ترس درونی و نهادینه‌ی ما، بسیار ساده‌تر از (گفتنش هم ترسناک است) نافرمانی مدنی گاندی.

راه ما این است: به هیچ شکل، آگاهانه، از دروغ پشتیبانی نکنیم! هر گاه مرز دروغ را دیدیم (این مرز برای هر کس ممکن است متفاوت باشد)، از این مرز قانقاریایی فاصله بگیریم! استخوان‌ها و فلس‌های مرده‌ی ایدئولوژی را به هم نچسبانیم، چل‌تکه‌های گندیده را به هم ندوزیم تا با شگفتی ببینیم که دروغ، چقدر سریع و درمانده، فرو خواهد افتاد و آنچه باید عریان باشد در پیش چشم جهان عریان خواهد شد.

پس، با تمام ترسمان، بیایید تک‌تکمان انتخاب کنیم: نوکر آگاه دروغ می‌مانیم (مسلماً نه از سر علاقه، بلکه برای سیر کردن شکم خانواده و تربیت فرزندانمان با دروغ) یا زمانش رسیده که تکانی به خودمان بدهیم و انسان شرافتمندی شویم که سزاوار احترام فرزندان و هم‌روزگاران خویش است. این انسان شرافتمند از امروز:

- به هیچ شکل هیچ حرفی را که به گمان او حقیقت را تحریف می‌کند نخواهد نوشت و امضا و منتشر نخواهد کرد؛

- چنین حرفی را نه در گفت‌وگوی خصوصی و نه در ملاء عام بر زبان نخواهد آورد، نه از خود و نه از روی نوشته، نه در نقش مبلّغ، و نه معلم، مربی یا بازیگر تئاتر.

- هیچ اندیشه‌ی دروغ و هیچ تحریفی از واقعیت را، که تشخیصش می‌دهد، از طریق نقاشی، پیکره‌سازی، عکاسی، موسیقی، صنعت و فن، به تصویر در نمی‌آورد، تولید نمی‌کند، انتقال نمی‌دهد.

- هیچ نقل‌قول «رهنمود»واری را که به طور کامل با آن موافق نیست یا بی‌ارتباط به موضوع است، برای خوش‌خدمتی، محافظت از خود، یا پیشرفت کاری، به طور شفاهی یا کتبی تکرار نخواهد کرد.

- اجازه نخواهد داد او را به‌اجبار و بر خلاف میل و اراده‌اش به تظاهرات و گردهمایی ببرند و شعار و پلاکاردهایی را که به طور کامل با محتوایشان موافق نیست به دست نمی‌گیرد و بالا نمی‌برد.

- دستش را برای رای دادن به پیشنهادی که صادقانه با آن موافق نیست بالا نمی‌برد؛ به کسی که او را مشکوک یا نالایق می‌شمارد، چه مخفی و چه علنی رای نمی‌دهد.

- اجازه نمی‌دهد او را به‌زور به جلسه‌ای ببرند که در آن بحثی مبتنی بر دروغ و اجبار در جریان باشد.

- جلسه، گردهمایی، سخنرانی، نمایش، فیلمی را که در آن حرف دروغ، یا یاوه‌ی ایدئولوژیک یا تبلیغات بی‌شرمانه‌ای بشنود بی‌درنگ ترک می‌کند.

- روزنامه یا مجله‌ای را که اطلاعات را تحریف یا حقایق حیاتی را پنهان می‌کنند نمی‌خرد و مشترک نمی‌شود.

مسلماً اینها تمام راه‌های دوری از دروغ نیست. ولی کسی که روند پاکسازی خود را آغاز کند با نگاه پاکسازی‌شده‌اش موارد دیگر را نیز به‌سادگی تشخیص خواهد داد.

بله، اوایلِ کار چندان ساده نخواهد بود. کسی ممکن است مدتی از کار بی‌کار شود. جوانانی که بخواهند بر اساس حقیقت زندگی کنند آغاز زندگیِ خوشِ جوانی‌شان را تلخ خواهند کرد: زیرا حتی درس جواب‌دادن‌ها نیز چنان از دروغ انباشته شده است که باید انتخاب کرد. ولی برای هیچ‌کسی که بخواهد شرافتمند باشد حاشیه‌ی امنیتی باقی نمانده است: هیچ‌روزی نیست که هر کدام از ما، حتی در بی‌خطرترین حوزه‌های فنی، ناگزیر نباشد یکی از گام‌های یادشده را بردارد، به سوی حقیقت یا به سوی دروغ، به سوی استقلال روحی یا سرسپردگی روحی. آن‌کس که شهامت کافی حتی برای دفاع از روح خود را ندارد هم دست‌کم به دیدگاه‌های مترقی خود ننازد و در بوق و کرنا نکند که دانشمند یا هنرمند ممتازی است یا فعال اجتماعی یا ژنرال؛ بگذارید فقط به خودش بگوید: من بیکاره و ترسو هستم، فقط می‌خواهم شکمم سیر باشد و جایم گرم.

حتی این راه ـ یعنی متعادل‌ترین راه از بین همه‌ی راه‌های مقاومت ـ برای جاخوش‌کردگان ما آسان نیست، ولی به هر حال بسیار ساده‌تر از خودسوزی یا اعتصاب غذاست: بدنت طعمه‌ی شعله نمی‌شود، چشمانت از حرارت نمی‌ترکد و لقمه‌ای نان سیاه و جرعه‌ای آب گوارا همیشه برای خانواده‌ات پیدا می‌شود.
مگر در اروپا ملت بزرگ چکسلواکی که از ما فریب و خیانت دید به ما نشان نداد که چطور سینه‌ی بی‌دفاع، اگر قلبی شایسته در آن بتپد، در برابر تانک هم قد علم می‌کند؟

باز هم راه دشواری است؟ شاید، ولی ساده‌ترین راه از بین راه‌های ممکن است. انتخابی دشوار برای جسم، ولی تنها انتخاب برای روح. راه دشواری است، ولی همین حالا هم افرادی در میان هستند، شاید حتی ده‌ها نفر، که سال‌هاست به همه‌ی موارد یادشده پایبندند و بر اساس حقیقت زندگی می‌کنند.

لازم نیست نفر اولی باشیم که پا در این راه می‌گذاریم، بلکه می‌توانیم با هم متحد شویم! هر چه یکدل‌تر و هر چه انبوه‌تر پا در راه بگذاریم، راه برایمان ساده‌تر و کوتاه‌تر خواهد شد! اگر هزاران نفر باشیم، نخواهند توانست هیچ گزندی به کسی برسانند. اگر ده‌ها هزار نفر باشیم، دیگر کشور خود را نخواهیم شناخت!

ولی اگر می‌ترسیم، پس دیگر شکایت هم نکنیم که اجازه‌ی نفس کشیدن به ما نمی‌دهند: خودمان هستیم که حق نفس کشیدن را از خودمان گرفته‌ایم! بیشتر در خودمان فرو برویم و منتظر بمانیم تا برادران زیست‌شناسمان آن روزی را بیاورند که امکان خواندن افکارمان و تغییر ژن‌هایمان فراهم شود.

اگر حتی از دوری جستن از دروغ هم می‌ترسیم، زبون و بی‌آتیه‌ایم و سزاوار این تحقیر پوشکین:

گله‌ها را با نعمت آزادی چه کار؟ [...]

میراث آنها از نسلی به نسلی

تازیانه است و یوغی مزین به زنگوله.
امتیاز فرهنگی برای ارتقای علمی استادان دانشگاه: مغزشویی یا ذلیل‌سازی و دون‌پروری!؟
🔷 امتیاز فرهنگی (!؟)
 
🔶 در آینده باید فرهنگی نوشت برای معنای «واژگان کاربردی در نظام ولایت مطلقه فقیه». ما نه تنها باید بدانیم که «ولایت» و «استکبار» و «طاغوت» و «مستضعف» و «حزب‌الله» و «اسلام» و «امام» و «ولی» و «جهاد» و «شهادت» در قاموس والیان و آخوندها و تبلیغاتچی‌های رسمی و روشنفکران درباری ولایت فقیه چه معنایی دارد، بلکه باید بدانیم «عدالت» و «آزادی» و «ظلم» و «ارزش» و «فرهنگ» و «سازندگی» و «مقاومت» و «مبارزه» و «ظلم‌ستیزی» و «اخلاق» و «خانواده» و «انسانیت» و «راست» و «دروغ» نیز چه معنایی دارد.
 
یکی از مواردی که توصیه می‌شود حتماً بدانید معنای «فرهنگی» در این نظام مقدس است، آن هم وقتی پای «حضور اجباری» و «تعلیم اجباری» در جلسه‌های مغزشویی یا خوارسازی و ذلیل‌سازی آن هم به ضرب «نمره» و «کوپن» و «حضور و غیاب» و «ارتقای اداری» در «نماز جماعت» به میان می‌آید. نمونه‌اش همین مورد بالا که گواه روشنی است بر معنای «فرهنگ» و «پژوهش علمی» و «ارتقای علمی» در دانشگاه و «راز مرجعیت» و «ولایت» در نظام مقدس و باکفایت و شایسته‌سالار «ولایت مطلقهٔ فقیه». بی‌شک گذشتگان و آیندگان از اینکه در عصری نورانی و ملکوتی و عصر عروج انسان به مراتب عالی انسانیت همچون عصر کنونی ما نمی‌زیسته‌اند حسرت‌‌ها و غبطه‌ها خواهند خورد. اما آیندگان نگران نباشند، فیلم‌های این سخنرانی‌ها در اختیارشان خواهد بود و آنان از این عصر طلایی بهره‌مند خواهند شد.  

تصویر  بالا 👆👆👆  
 
شنبه، ۱۳ اردیبهشت، ۱۴۰۴
 
#‌انقلاب_فرهنگی
#‌دانشگاه
#ارتقای_اداری
‍‍#‌امتیاز_فرهنگی
#‌مغزشویی
#‌دون_پروری
@fallosafahmshk
🔷 آیا «حادثه» نافی مسئولیت و تقصیر است؟
 
🔶 آیا با «حادثه» نامیدن چیزی می‌توانیم مسئولیت را از عامل یا عوامل دخیل در آن «حادثه» بگیریم یا بکاهیم و آن «حادثه» را به مشیّت یا قضای الهی یا قسمت و تقدیر و سرنوشت نسبت دهیم؟ آیا چیزی به نام «پیشگیری از حوادث» در اختیار ما نیست؟ «حادثه» به رویدادی می‌گوییم که بدون عمد یا قصد و نیت آشکار فاعلی یا عاملی روی می‌دهد. راننده‌ای که در جاده یا خیابان «تصادف» می‌کند، هنگامی می‌تواند برخورد خودروی خود یا دیگری را «تصادف» و «حادثه» بنامد که «عمدی» در کار نبوده باشد، با این همه، در «علت‌یابی حادثه» می‌توان معلوم کرد که چه چیز «علت» این حادثه بوده است: ۱) خواب‌آلودگی راننده، ۲) سرعت بالا، ۳) مستی، ۴) خرابی جاده، ۵) نقص فنی خودرو، ۶) حواس پرتی، ۷) ناشیگری و .... اکنون اگر در بررسی علل این «حادثه» معلوم شود راننده «خواب‌آلود» یا «با سرعتی غیرمجاز» یا «در حالت مستی» یا «بدون گواهینامه» رانندگی می‌کرده است، با او چه باید کرد؟ آیا قانونی برای برخورد با چنین رفتار‌های مجرمانه‌ای نیست؟
 
رفتارهای «بی‌خردانهٔ» ما احتمال وقوع «حوادث» را بالا می‌برند، بنابراین کسی که بد رانندگی می‌کند یا ترقه‌بازی می‌کند یا چیزی را بد می‌سازد یا کاری را بد انجام می‌دهد می‌تواند به خود یا دیگران آسیب بزند. کسی که ترقه‌بازی می‌کند می‌تواند به خود و دیگران آسیب بزند و کسی که ترقه می‌سازد نیز با ساختن ترقه‌ها و وسایل آتش‌بازی «ناایمن» می‌تواند به دیگران آسیب بزند و احتمال «حوادث» ‌را بالا ببرد. کسی که این مواد را نیز در جای درست نگهداری نمی‌کند یا از آنها به درستی مراقبت نمی‌کند مقصر است و باید پاسخگو باشد. کسی که در خانهٔ خود بنزین انبار می‌کند یا کپسول‌های گاز نگهداری می‌کند، احتمال وقوع «آتش‌سوزی» و «انفجار» را بالا می‌برد، کسی (مهندسی) که خانهٔ‌ «ناایمن» و «بدون رعایت اصول ایمنی» می‌سازد نیز احتمال وقوع «حادثه» را بالا می‌برد. بنابراین، هیچ «حادثه»ای، حتی زلزله و سیل و طوفان نیز، امروز هیچ کس را از «مسئولت» و «تقصیر» مبرا نمی‌کنند چون «علم» و «خرد» به ما می‌آموزد که چگونه از «حادثه» پیشگیری کنیم، و باید هم بیاموزد که چگونه از «حوادث» پیشگیری کنیم و «علل» و «مقصران» هر حادثه را بشناسیم. اگر «حادثه» بر «پیش‌بینی» و «حزم و احتیاط» و «خرد» ما پیشی گیرد، ما «نابود» خواهیم شد. بشر تا اینجا بر زمین مانده است، چون توانسته است به یاری «خرد» یا «علم و حکمت» بر «حادثه» پیشی گیرد. تنها بی‌خردان و نادانان‌اند که با «تقدیر» و «مشیت» نامیدن «حادثه»ها از شناخت «علل» و تصدیق «کوتاهی علم و حکمت» خود می‌گریزند. سخن کوتاه، «حادثه نافی مسئولیت و تقصیر یا شناخت علل نیست».               
 
#حادثه
#حادثه_انفجار_بندرعباس
#مسئولیت
#تقصیر
#علت_حادثه
#خرد
#علم_حکمت

 
 
دوشنبه، ۱۵ اردیبهشت، ۱۴۰۴

@fallosafahmshk
🔷 «هوش مصنوعی» و براندازی «عقل»: آیا هوش مصنوعی «طاغوت» آینده است!
 
🔶 آیا این امکان هست که «هوش مصنوعی» طاغوت آیندهٔ تاریخ بشر باشد، بدین معنا که بر خداوندگار خود، «انسان»، بشورد و جای او را در زمین بگیرد و خود به تنهایی «وارث زمین» شود؟ آیا انسان اجازهٔ چنین طغیانی به او خواهد داد؟ البته، چنین امکانی هست، اگر بنا به روایت ادیان ابراهیمی خداوند زمین و آسمان‌ها آفریده‌ای آفرید که همهٔ  فرشتگان مقربش انگشت به دهان ماندند که چرا چنین ستمکار نادان و خونریزی را به «دستیاری» («خلیفة‌الله». در اینجا ترجمهٔ «خلیفه» به جانشین به معنای کسی که پس از مرگ کسی دیگر جای او را می‌گیرد بی‌معناست!) خود یا «رهبری» و «سروری» دیگر هست‌ها/کائنات و جانداران در زمین برگزیده است، اکنون پرسش این است، آیا همان گونه که خدا «هدایت» انسان در زمین را از راه نزول وحی و ارسال پیامبران به عهده گرفت، تا آفرینش او به دست انسان از میان نرود، و حتی خود نژاد انسان به دست انسان‌ها در جنگ‌ها از میان نرود و فساد در زمین گسترش نیابد، و مردمان از پرستش «طاغوت» سر باز زنند، آیا در آینده انسان خواهد بود که هوش مصنوعی را «هدایت» خواهد کرد، یا «هوش مصنوعی» خواهد بود که «هدایت» آدمیان و سروری بر آنان در زمین را به عهده خواهد گرفت و «وارث زمین» خواهد شد؟ به عبارت دیگر، اگر خدا انسان را «آزاد» و «مختار» آفرید تا حتی قادر به شوریدن بر آفریدگارش و طغیان و عصیان در برابر او باشد، آیا انسان را هم این توان هست که چیزی بیافریند که «آزاد» باشد و مهار و افسارش دیگر دست خودش نباشد، با این همه اگر شورید باز هم بتواند با چیزهایی دیگر یا از راه‌هایی دیگر زمامش را به دست گیرد و شرش را دفع کند و بقای زمین و انسان و دیگر جانداران را تضمین کند؟ باری، پرسش تاریخ جهان هستی برای آدمی تاکنون این بوده است که آدمی تا چه اندازه قادر است به خدا «مانند» شود، اگر نه خود می‌باید «خدا»یی شود؟
 
استنلی کوبریک در سال ۱۹۶۸/ ۱۳۴۷ فیلم فلسفی حماسی و حیرت‌انگیزی در خصوص سفر اکتشافی به فضا به سمت سیارهٔ «ژوپیتر» (نام شاه خدایان و خدای آسمان در فرهنگ اساطیر رومی برابر با «زیوس» در اساطیر یونانی و همچنین نام پنجمین و بزرگ‌ترین سیارهٔ منظومهٔ شمسی که به پارسی «هُرمز» و به عربی «مشتری» گفته می‌شود) و ابررایانه‌ای هوشمند به نام «هال ۹۰۰۰» ساخت با عنوان «۲۰۰۱: ادیسهٔ (سفر پُرماجرا و اکتشافی) فضا». گره‌گاه اصلی فیلم جایی است که ابررایانهٔ «هال/HAL» بر فضانوردان می‌شورد و خود زمام هدایت سفینه را به‌تنهایی به دست می‌گیرد، چون احساس می‌کند که دیگر فضانوردان چه آنها که در خواب مصنوعی فرو رفته‌اند تا بعد بیدار شوند و به سفر ادامه دهند و چه آنهایی که بیدارند و کار می‌کنند افراد کاردان و توانایی برای انجام دادن «مأموریت» یا «رسالت» نیستند. پس همچون مأموری وظیفه‌شناس و دینداری شریعتمدار می‌کوشد به هر قیمتی از «انحراف» پیشگیری کند و خود «قانون» یا «شریعت» را بی‌هیچ ترحم و شفقتی یا هیچ گونه آسانگیری و سهل‌انگاری مو به مو اجرا کند. بنابراین، فضانوردان خوابیده را با قطع برق تابوت‌های محافظ‌شان می‌کُشد و بیداران را هم که به بهانه‌ای پی نخود سیاه به بیرون از سفینه فرستاده است، دیگر به درون سفینه راه نمی‌دهد و حتی یکی از آنها را هم با کمک بازوهای خودکار هدایت‌شونده می‌کشد و به درون فضای لایتناهی پرتاب می‌کند و تنها بازمانده را هم که در بیرون از سفینه مانده است پشت در نگه می‌دارد تا رفته رفته بمیرد.
 
اما اینجا «هوش طبیعی» یا «هوش خداداد» و انسانی تنها فضانورد بازمانده به یاری او می‌آید و او موفق می‌شود به یاری دست و دور زدن اهرم‌های خودکار بازشوندهٔ درها راهی به درون سفینه بگشاید و به سراغ «هال» برود و او را «خاموش» کند و از کار بیاندازد و سفینه را به جای سپردن به هدایت خودکار ابررایانه به صورت «دستی» به سوی «ژوپیتر» هدایت کند. پایان خوش فیلم رسیدن به سرآغاز همان «سنگ‌های سیاه و هندسی آسمانی» است، همان مکعب‌هایی که اثر «ذهن» (خطوط بی‌نقص و کامل هندسی) بر آنها هویداست، آن «اشراق الهی» که ذهن بوزینه‌ها را روشن کرد و از آنها «بشر ابزارساز» یا «سازنده» (”homo faber“) ساخت.
 
فیلم با روایت تاریخ تکامل بوزینه به بشر و «بشر ابزارساز» یا «سازنده» و با ظهور شگفت‌انگیز سنگ‌های سیاه هندسی و مکعب‌مانند آسمانی آغاز می‌شود و با گذشتن سفینه از حجاب‌های تودرتوی نورانی و جو اطراف سیارهٔ مقصد «ژوپیتر» (شاید «بهشت از دست رفته»!) و «قرب خدا» به پایان می‌رسد. آغاز و پایان فیلم با آهنگ «چنین گفت زرتشت» ریچارت اشتراوس ساخته شدن یا تکامل ابرانسان نیچه‌ای (از بوزینه تا ابرانسان یا خدایی ناشناخته)، البته به روایت کوبریک (ابرانسان نیچه در تفسیرهایی دیگر چیزی دیگر می‌تواند باشد)، را به نمایش می‌گذارد.    

👇👇👇
🔸چهارده سال گذشت و

(اکثر نتایج ترکاشوند در کتاب حجاب شرعی در عصر پیامبر به کرسی نشست)

✍️امیر ترکاشوند، ۱۲ اردیبهشت ۱۴۰۴


از مهر ۱۳۸۴ تا مرداد ۱۳۸۸ سرسختانه مشغول تحقیق پیرامون وضعیت پوشیدگی مردم در عصر پیامبر بودم؛ حاصل را در اختیار شماری از محققان و برخی مراکز پژوهشی قرار دادم و متأثر از نظرات دریافتی، تحقیق را در زمستان ۸۹ به پایان رساندم و سرانجام در چنین روزی (۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۰) به یاد مرتضی مطهری که با نوشتن کتاب "مسئله حجاب" خط‌شکنی کرد، فایل کتاب و نسخه‌هایی تکثیر شده از آن را اندک اندک در اختیار پژوهشگران قرار دادم و چون برق و باد دست به دست شد.

امروز ۱۴ سال از آن روز می‌گذرد و در این مدت نگاه متولیان نیز دستخوش تحول و تغییر شده و با این‌که در آن روز، فاصله میان نتایج تحقیق اینجانب با برداشت رسمی بسیار زیاد بود ولی اینک این فاصله به حداقلی‌ترین مقدار ممکن رسیده و قرائت قانونی به نتایج کتاب بسیار نزدیک شده است!

کنگره‌ها تَرَک برداشت!
برای پی بردن به عمق این پیروزی کافی است نگاهی فقط به دو فقره از نتایج کتاب و مقایسه آن دو با بندهای مشابه در لایحه حجاب و عفاف که شرعاً مورد تأیید شورای نگهبان قرار گرفته، بیندازیم (به اشکالات مهمی که بر این لایحه وارد است فعلا نمی‌پردازم):

فقره اول- مانتو و واجب نبودنِ آن
فقره دوم- افزایش اندام جایز الکشف

در سال‌هایی که سرگرم پژوهش در موضوع بودم، مطابق قرائت مشهور:
اولاً- استفاده از مانتو/روپوش شرعاً لازم بود
ثانیا- مواضع جایزالکشف شرعاً محدود به دو عضو "وجه و کفین" بود

ولی اینجانب بر اساس یافته‌های پژوهشی‌ام در عصر پیامبر:
اولاً- پوشش مانتو را غیر واجب شمردم (مردم آن زمان همچو امروز نبودند که چند جامه‌ی زیر و رو داشته باشند و چیزی همچو مانتو/روپوش که بر روی جامه‌های زیرین پوشیده شود رایج نبود و همین‌که اندام پوشیده می‌شد مورد رضایت شرع بود).
ثانیاً- قائل به جایزالکشف بودن هفت موضع (وجه و کفین و قدمین و گردن و ساعد و ساق و مو) در آن عصر شدم و نمایان شدن‌شان را موجب گناه نیافتم


اینک پس از گذشتِ سال‌های پر از چالش و پژوهش، می‌بینیم که در لایحه حجاب و عفاف که شرعاً به تأیید شورای نگهبان رسیده:

اولاً- وجوب و لزوم مانتو حذف شده و مطابق تبصره ۱ ماده ۴۸ آن قانون همین که زنان اندام خود را بپوشانند کفایت می‌کند.
شگفت آن‌که بیش از نیمی از چالش گشت‌های ارشاد در سال‌های گذشته، به همین مانتو (و کوتاهی و بلندی آن یا بسته و باز بودن دکمه‌هایش) برمی‌گشت

ثانیاً- آن دو عضوِ جایزالکشف به پنج و نیم عضو افزایش یافت زیرا:
الف- سه عضوِ "قدم و ساعد و گردن" به وجه و کفین افزوده شد
ب- و "خصوص مو" نیز از موضوعیت افتاد و به صِرف قرار داشتن پارچه‌ای بر روی سر (همچو سرانداز زنان مسلمان پاکستانی) بسنده شد

این تغییر فتوا و قانون، به ما می‌گوید که لایحه حجاب در فقره مانتو ۱۰۰٪ و در فقره اندام جایزالکشف ۷۸٪ و بطور میانگین با ۸۹٪ از نتایج کتاب موافق و همراه شده است!
کاش به تعبیر یکی از اعضای هیئت دولت، همان سال ۱۳۸۹ به کتاب توجه می‌شد تا شاهد رخدادهای تأسف‌بار بعدی (به ویژه وقایع تلخ ۱۴۰۱) نمی‌بودیم


تبصره ۱ [ماده ۴۸ قانون حجاب]- بدپوششی در مورد زنان عبارت است از پوشیدن لباسی که قسمتی از بدن پایین‌تر از گردن یا بالاتر از مچ پا یا بالاتر از ساعدِ دست‌ها دیده شود..

ماده ۵۰ [تعریف کشف حجاب و از موضوعیت افتادن عین مو]– هر زنی .. چادر یا مقنعه یا روسری یا شال و امثال آنها بر سر نداشته باشد..


در این ۱۴ سال چند کتاب در نقد کتابم منتشر شد که در زیر به ۴ مورد که نشر رسمی و مکتوب یافت اشاره کرده و خوانندگان را به مطالعه آن‌ها توصیه می‌کنم:

۱- نقدی بر کتاب حجاب شرعی در عصر پیامبر اسلام (سیدمحمدمهدی دزفولی)
۲- حجاب در آیات و روایات: نقدی بر کتاب حجاب شرعی در عصر پیامبر (حسین سوزنچی)
۳- حجاب در صدر اسلام؛ بررسی و نقد نظرات امیرحسین ترکاشوند (محمّدرضا شاه‌سنائی)
۴- پوشش زنان در زمان پیامبر؛ جلد اول از مجموعه سه جلدیِ حجاب پژوهی (مرکز تحقیقات زن و خانواده، ویراستاران علمی: مجید دهقان محمد عشایری منفرد)

در این مدت همچنین بارها به مناظره دعوت شدم اما فقط ۵ دعوت که در دانشکده‌های الهیات یا مؤسسات حوزوی برگزار شد را پذیرفتم تا از موج‌سازی‌های نابهنگام جلوگیری نمایم:
۱- دانشکده الهیات دانشگاه تهران
۲- مؤسسه حوزوی فهیم. قم
۳- دانشکده الهیات دانشگاه فردوسی مشهد
۴- اردوی آموزشی دانشگاه فرهنگیان. مشهد
۵- پژوهشگاهِ نهاد نمایندگی رهبری در دانشگاه‌ها. تهران

توجه
شماره حساب زیر، در پی درخواستِ خوانندگانی که در این سال‌ها خواهان واریز وجه به حساب نویسنده کتاب بودند اعلام می‌شود:
5892101186804551
یا
IR040150000001177303167211


لطفا این پُست را به مناسبت ۱۴ سالگی کتاب برای دوستان‌تان بازنشر کنید
@baznegari
2025/05/11 22:17:26
Back to Top
HTML Embed Code: